ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

نــــــــــــــه

تازگی ها ارمیا کلمه نـــــــــــــــه رو یاد گرفته و هر چیزی رو که بهش میگیم قشنگه؟ میگه نـــــــــــه. ارمیا بابایی قشـــــنگه : نــــــــــــــــــــــــــه ارمیا مامان قشـــــنگه : نــــــــــــــــــــــــــه ارمیا لباسم قشـــــنگه : نــــــــــــــــــــــــــه سینا و امیر حسین ( پسر عموهای ارمیا ) سر همین موضوع داشت دعواشون میشد. سینا میگفت ارمیا امیر حسین قشنگه ؟ و ارمیا میگفت نه و عکسش. ولی امیر حسین میگفت سینا دیدی ، ارمیا میگه تو قشنگ نیستی ولی در مورد من نمی گه نه و چیز دیگه ای تلفظ میکنه. در صورتی که ارمیا در برابر هر سوالی که قشنگه داشته باشه میگه نه . حالا بگذریم. سه شنبه می خواستیم جای شما خــــــ...
29 بهمن 1390

این دختر خانم کیه؟!

مگه این پسملی می گذاره ما یه گلسری ، گیره ای ، چیزی به این سرمون بزنیم ! در یک چشم به هم زدن از روی سر این یک عدد مامان به روی سر خود جنابش منتقل خواهد شد و ما باید فکر دیگری برای خود کنیم. چقدر هم بهش میاد. یه روز از صبح تا بعد از ظهر گیر ه های منو زده بود و البته اشاره کرد که من براش بزنم، و می رفت جلوی آینه و خودش رو تماشا می کرد و خوش خوشانش هم می شد. بابایی که از سر کار اومد و این کولوچه دختر شده رو دید هم خنده ش گرفته بود و هم غیرتی که ای پسر قراره مردی باشی در خانه و از این مامان جان مراقبت کنی! حالا دختر شدی واسه ما؟؟ تازگی ها هم کرم رو برمی داره و با زور میگه که باید براش باز کنم و میزنه به موهاش و ...
25 بهمن 1390

ارمیا خونه دار شده

    بله ارمیا خونه دار شده. یه خونه جنگلی. انقدر هم خوشش اومده که بیشتر وقتش رو اونجا می گذرونه. من و بابایی دیدیم که این کولوچه عسلی دوست داره همش بره زیر پتو و دالی موشه بازی کنه، به فکر خرید یه چادر یا همون خونه افتادیم. گاهی هم من و بابایی میریم خونش مهمونی و ارمیا انقدر ذوق زده میشه که نمی دونه چه کار کنه. بعضی وقتها بابایی اون رو می گذاره روبروی تلویزیون و با ارمیا میرن یه بالش هم می گذارن و از اونجا تلویزیون تماشا می کنن. خونه ش دقیقا همین تصویر بالاست. تا میره توی اون همش با انگشتش حیوونهای اونو نشون می ده و ما باید بگیم که اونها چی هستن. همسری می گفت از بس خونمون سرده کاش یه دونه هم ...
23 بهمن 1390

امان از این دو قلوها

یادمه حدود شاید 3 هفته پیش خونه مامانی مهمون اومد برای دیدن خونه جدیدشون و اون مهمونها عمه من به همراه  دخترهاشو و عروسش که یک جفت دوقلوی ناهمسان داشت به نامهای محمد و مهدی و یک هفته ای هم  از ارمیا کوچک ترن ولی ماشالله صد برابر از ارمیا شیطون تر. طوری که این پسری ما چنان مظلوم شده بود که حتی وقتی اونها اسباب بازی هاشو برداشتن و بهش نمی دادن، کولوچه من صداش درنیومد و با کمال میل نشسته بود و فقط تماشاشون می کرد. فقط وقتی که دید گوشی های من و بابایی رو هم کش رفتن و دارن انگولک می کنن ، نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه که ازشون عکس گرفتم که توی این پست می بینین. این دوقلوها همونطور که گفتم ناهمسان هستند و نه ت...
18 بهمن 1390

جنگ با ببری

می دونید که این کولوچه مامان خیلی به ببری علاقه داره.اگه یادتون باشه یکی ازکادوهای تولدش رو که سینا خریده بود یه ببر بود و من و بابایی هم لباس ببری. ارمیا اونها رو خیلی دوست داره. تا صدای اون ببر رو درمیاریم ارمیا هم سریع غرش می کنه و به ببریش نگاه می کنه. دلم می خواد اینجور وقت ها بخورمش. اینجا هم که می خواد با مشت کوچولوش بره به جنگ ببریش ولی فکر کنم با هم دوست شدن. ...
16 بهمن 1390

خدا رو شکر

دیشب کولوچه مامان حالش خیلی بهتر بود. بردمش یه حمام گرم تا کمی سبک بشه، البته بابایی همش می گفت نبر می ترسم بدتر شه ولی حس کردم بخار آب براش خوبه و بینیش رو باز می کنه. خوب هم شد. شب رو خوب خوابید. خدا رو شکر. امیدوارم هیچ نی نی گلی مریض نشه. آمین. یه چیز جالب بگم، ارمیا وقتی عطسه می کرد برای اینکه ناراحت نشه و درد یادش بره من با خنده بهش می گفتم ارمیا چی گفت ؟ گفت هچه ( با فتحه روی ه ) .طفلی عسل مامان فکر کرده بود باید بعد از هر عطسه این کلمه رو هم بگه. یه بار توی خواب عطسه کرد و با همون چشم بسته بعد از عطسه با زبون خودش گفت هکه. خندم گرفت.الهی بگردم عروسکم شرطی شده بود. این چند وقت هیچ عکسی از عسلم نذاشتم. چند تا عکس از فایل ...
12 بهمن 1390

مامان میشی میفهمی

واقعا آدم تا مادر نشه ، مادر بودن رو با تمام وجود نمی تونه درک کنه. هر چه قدر هم تو بزرگ کردن بچه های دیگران کمک باشه بازهم مادر نیست. یادمه وقتی کمی دیر می اومدم خونه و مامانم دلواپس می شد و یا یک از ما خواهر و برادرها مریض می شد و نگرانی رو تو چهره مامان خوبم می دیدم ، میگفتم حالا چیزی نشده که چرا نگرانی؟ می گفت ایشالله مادر میشی میفهمی، البته این حرف رو آقا جونم هم می زد که پدر نیستی که بفهمی. اما حالا مادر شدم و تمام اون حرف ها رو با تمام وجود درک می کنم. ارمیا کمی حالش خوب شده بود که پست قبلی رو گذاشتم، ولی فردای اون روز حالش بدتر شد و باید اعتراف کنم که واقعا حس کردم که دارم کم میارم. خیلی خسته ام. شاید باور نکنید...
11 بهمن 1390

یه کمی دیر شد

سلام دوستای خوبم. یه چند وقتیه خیلی گرفتارم و نتونستم آپ کنم. از پسر گلم هم معذرت خواهی می کنم که نتونستم از کارهاش براش بنویسم ولی همه کارهای قشنگش توی ذهنم هست و کم کم این کار رو انجام خواهم داد. این چند وقت، هم گرفتار کارم بودم و هم گرفتار باز هم سرما خوردگی کولوچه عسلیم. از پنج شنبه ارمیا بدجور دچار گلو درد و گوش درد و خلاصه سرفه های ناجور شده بود. تب زیادی داشت     و همش توی خواب ناله می کرد. الهی بمیرم نمی دونید چه حالی داشتم وقتی این طفل معصوم رو توی این وضعیت می دیدم. جوجه مامان یه آمپول هم نوش جان کرد. تازه خوب شده بود ها ولی به قول یکی از همکارام تا یکی از توی کوچه رد می شه و عطسه می کنه این کو...
9 بهمن 1390

جشن تولد كولوچه

  روز تولدت شده        ما همه خوشحال و شاد  تو خونمون تولده       ما همه خوشحال و شاد   جمع شديم دور تو با شمع و گل و بادكنك همه با هم بهت ميگيم تولدت مبارك تو آسمون زندگي          تويي مثل كبوتر امروز تولد توئه             يه سال شدي بزرگ تر                           سلام ...
3 بهمن 1390
1